تیره بصر. کور، نابخرد. نادان. نامدرک. که از فهم حقیقت عاجز بود: وگر زآنکه جانی بود تیره بین نه آرایش داد داند نه دین. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره بصر. کور، نابخرد. نادان. نامدرک. که از فهم حقیقت عاجز بود: وگر زآنکه جانی بود تیره بین نه آرایش داد داند نه دین. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
کور. نابینا. تیره بین. تیره چشم: در فراق تو از آن سوخته تر باد پدر بی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر. خاقانی. رجوع به تیره بین وتیره و دیگر ترکیبهای آن شود
کور. نابینا. تیره بین. تیره چشم: در فراق تو از آن سوخته تر باد پدر بی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر. خاقانی. رجوع به تیره بین وتیره و دیگر ترکیبهای آن شود
عدسی از شیشه یا بلور محدّب السطحین که برای بزرگ نمودن اشیاء خرد و ریزه بکار میرود و تصویر حاصله بزرگتر از خود شی ٔ است. و پیش از داگر و فوکو علمای مشرق به این خاصیت آشنا بوده و عملاً بکار می برده اند. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفهالجواهر گوید: و حدّث السلامی عن اللّحام ان ّ ابابشر السیرافی کان عند خاله بسرندیب ذات لیله فاحضر فص ّ یاقوت احمر و کان یضعه علی احرف الکتاب حتی یقرأه و تعجّب الحاکی منه... فالحروف الدّقاق تقرء بمثلها من البلور لان ّ الخط یغلظ من ورائها فی المنظر، و السطورتتسع. و علل ذلک موکله الی صناعهالمناظر - انتهی. - ذرّه بین گذاشتن، سخت دقیق شدن. نهایت کنجکاوی کردن
عدسی از شیشه یا بلور محدّب السطحین که برای بزرگ نمودن اشیاء خرد و ریزه بکار میرود و تصویر حاصله بزرگتر از خود شی ٔ است. و پیش از داگر و فوکو علمای مشرق به این خاصیت آشنا بوده و عملاً بکار می برده اند. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفهالجواهر گوید: و حدّث السلامی عن اللّحام ان ّ ابابشر السیرافی کان عند خاله بسرندیب ذات لیله فاحضر فص ّ یاقوت احمر و کان یضعه علی احرف الکتاب حتی یقرأه و تعجّب الحاکی منه... فالحروف الدّقاق تقرء بمثلها من البلور لان ّ الخط یغلظ من ورائها فی المنظر، و السطورتتسع. و علل ذلک موکله الی صناعهالمناظر - انتهی. - ذرّه بین گذاشتن، سخت دقیق شدن. نهایت کنجکاوی کردن
سیاه اندام. کالبد سیاه و تاریک: پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز. فردوسی. فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا. ناصرخسرو. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
سیاه اندام. کالبد سیاه و تاریک: پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز. فردوسی. فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا. ناصرخسرو. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدخواه و گمراه. (ناظم الاطباء). بدسرشت. تیره دل. خلاف روشن ضمیر: ابر رحمت فیض ها در دامن تر می برد تیره باطن را نظر بر ظاهر حال است و بس. رضی دانش (از آنندراج). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدخواه و گمراه. (ناظم الاطباء). بدسرشت. تیره دل. خلاف روشن ضمیر: ابر رحمت فیض ها در دامن تر می برد تیره باطن را نظر بر ظاهر حال است و بس. رضی دانش (از آنندراج). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدبخت وسیاه بخت. (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی: یکی را چنین تیره بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید. فردوسی. وزآن پس بدو گفت کای تیره بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت. فردوسی. مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی. سعدی (گلستان). رجوع به تیره بختی و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدبخت وسیاه بخت. (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی: یکی را چنین تیره بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید. فردوسی. وزآن پس بدو گفت کای تیره بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت. فردوسی. مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی. سعدی (گلستان). رجوع به تیره بختی و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تاریک شدن. (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن. فرارسیدن شب: بباید که تا سوی ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم همی رفت باید چو تیره شود سر دشمن از خواب خیره شود. فردوسی. - تیره شدن بخت، سیاه بخت شدن. بدبخت شدن. پریشان حال و سیاه روزگار شدن: چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان، تاریک شدن روزگار: زواره چو دید آنچنان خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان بین، تیره شدن چشم: زمین بستر و خاک بالین اوی شده تیره روشن جهان بین اوی. فردوسی. - تیره شدن چشم، تیره شدن جهان بین. کور شدن چشم. نابینا شدن. تیره شدن دیده: اگر چشم شد تیره دل، روشن است روان را ز دانش همان جوشن است. فردوسی. سپهر اندر آن رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد. فردوسی. - تیره شدن خورشید و ماه، سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان. تیره شدن و تاریک شدن جهان: نیاید بدرگاه تو بی سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. فردوسی. - تیره شدن درون، بد و تیره باطن شدن. آلوده شدن: ای که درونت به گنه تیره شد ترسمت آیینه نگیرد صقال. سعدی. - تیره شدن دیدار، تیره شدن چشم: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره زآن زخم دیدار تو. فردوسی. - تیره شدن دیده، تیره شدن چشم: دیدۀ نرگس چو شودتیره، ابر لؤلؤ شهوار کشد توتیاش. ناصرخسرو. - ، سیاه شدن چشم از فراوانی: سپاه انجمن شد هزاران هزار کز آن تیره شد دیدۀ شهریار. فردوسی. - تیره شدن رخ،تیره شدن صورت. سیه روی شدن. شرمنده و سرافکنده شدن: روانشان شد از ابن یامین خجل رخ سرخشان تیره شد همچو گل. شمسی (یوسف و زلیخا). - تیره شدن روز، فرارسیدن تاریکی، شب تاریک شدن: نشستندهر دو بر آن بارگی چو شد روز تیره به یکبارگی. فردوسی. - ، آشفته شدن روزگار، پریشان گردیدن اوضاع و احوال. تیره و تار شدن روزگار: چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد که روزسپیدش همی تیره شد. فردوسی. چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278). تیره شد روز من چرا نکنم دیده روشن به روزگار تو من. عطار. - تیره شدن روزگار، تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید بکار. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153). - ، سپری شدن عمر، مردن. بسر آمدن روزگار: چو ماهوی را تیره شد روزگار بمرواندر آمد ز هر سو سوار بتوفید شهر و برآمد خروش شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش. فردوسی. - تیره شدن شب، تاریک و تار شدن شب. ظلمانی و سیاه شدن شب: چو شب تیره شد روشنائی بکشت لب شوی بگرفت ناگه به مشت. فردوسی. پراکنده گشتند و شب تیره شد سر می گساران ز می خیره شد. فردوسی. چو شب تیره شد کردیه برنشست چو گردی سرافراز گرزی بدست. فردوسی. افزون گرفت روز چو دین و شب ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد. ناصرخسرو. چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند. ناصرخسرو. - تیره شدن صورت: تیره شود صورت پر نور او کند شود کار روان و رواش. ناصرخسرو. - تیره شدن ضمیر، سیه شدن درون: آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. ، مکدر شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن. (آنندراج). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن: غمی شد دلم زآنکه شاه جهان چنین تیره شد با تو اندر نهان. فردوسی. این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه). - تیره شدن از چیزی یا جائی، ملول و ناخوش شدن از آن: مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان از قفس تن ملول تیره شده از جهان. حافظ (از آنندراج). - تیره شدن جائی، غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را: دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه. فردوسی. - تیره شدن دل، غمگین و خشمناک شدن دل. افسرده و درهم شدن دل: بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن خیره شد سیه شد رخش چون دلش تیره شد. فردوسی. اگر تیره تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من. فردوسی. ، ناصاف شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن آب، گل آلود شدن آب. آلوده شدن آب. ناصاف و بی طراوت شدن آب: باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن. فرخی. تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. - ، بهم خوردن روابط، مورد خشم واقع شدن: گر این نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه. فردوسی. کجا شد که قیصر چنین خیره شد ز بخت آب ایرانیان تیره شد. فردوسی. ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین پیش تو آب من تیره شد. فردوسی. طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). - ، بی ارزش و بی آبرو شدن: تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند بر درجات خط جام آب چو آتش اختری. خاقانی. - تیره شدن می، دردآلود شدن شراب. کدر شدن می. - ، به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب: تا بود ز روی مهر لاف من و تو جز خواب ندید کس مصاف من و تو چون تیره شد اکنون می صاف من و تو مادر نه بهم برید ناف من و تو. ازرقی. ، بی طراوت شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن باغ، خشک و پژمرده شدن باغ. خزان زده شدن باغ: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. - تیره شدن برگ، پژمرده شدن. خشک شدن و افسرده شدن آن: ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ. فردوسی. ، بی رونق شدن. (ناظم الاطباء) : تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار. عماره. - تیره شدن کار، خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار: بتا تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و تیره شد کار من. آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد. خاقانی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تاریک شدن. (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن. فرارسیدن شب: بباید که تا سوی ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم همی رفت باید چو تیره شود سر دشمن از خواب خیره شود. فردوسی. - تیره شدن بخت، سیاه بخت شدن. بدبخت شدن. پریشان حال و سیاه روزگار شدن: چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان، تاریک شدن روزگار: زواره چو دید آنچنان خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشم اندرش تیره شد. فردوسی. - تیره شدن جهان بین، تیره شدن چشم: زمین بستر و خاک بالین اوی شده تیره روشن جهان بین اوی. فردوسی. - تیره شدن چشم، تیره شدن جهان بین. کور شدن چشم. نابینا شدن. تیره شدن دیده: اگر چشم شد تیره دل، روشن است روان را ز دانش همان جوشن است. فردوسی. سپهر اندر آن رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد. فردوسی. - تیره شدن خورشید و ماه، سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان. تیره شدن و تاریک شدن جهان: نیاید بدرگاه تو بی سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. فردوسی. - تیره شدن درون، بد و تیره باطن شدن. آلوده شدن: ای که درونت به گنه تیره شد ترسمت آیینه نگیرد صقال. سعدی. - تیره شدن دیدار، تیره شدن چشم: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره زآن زخم دیدار تو. فردوسی. - تیره شدن دیده، تیره شدن چشم: دیدۀ نرگس چو شودتیره، ابر لؤلؤ شهوار کشد توتیاش. ناصرخسرو. - ، سیاه شدن چشم از فراوانی: سپاه انجمن شد هزاران هزار کز آن تیره شد دیدۀ شهریار. فردوسی. - تیره شدن رخ،تیره شدن صورت. سیه روی شدن. شرمنده و سرافکنده شدن: روانشان شد از ابن یامین خجل رخ سرخشان تیره شد همچو گل. شمسی (یوسف و زلیخا). - تیره شدن روز، فرارسیدن تاریکی، شب تاریک شدن: نشستندهر دو بر آن بارگی چو شد روز تیره به یکبارگی. فردوسی. - ، آشفته شدن روزگار، پریشان گردیدن اوضاع و احوال. تیره و تار شدن روزگار: چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد که روزسپیدش همی تیره شد. فردوسی. چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278). تیره شد روز من چرا نکنم دیده روشن به روزگار تو من. عطار. - تیره شدن روزگار، تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید بکار. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153). - ، سپری شدن عمر، مردن. بسر آمدن روزگار: چو ماهوی را تیره شد روزگار بمرواندر آمد ز هر سو سوار بتوفید شهر و برآمد خروش شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش. فردوسی. - تیره شدن شب، تاریک و تار شدن شب. ظلمانی و سیاه شدن شب: چو شب تیره شد روشنائی بکشت لب شوی بگرفت ناگه به مشت. فردوسی. پراکنده گشتند و شب تیره شد سر می گساران ز می خیره شد. فردوسی. چو شب تیره شد کردیه برنشست چو گردی سرافراز گرزی بدست. فردوسی. افزون گرفت روز چو دین و شب ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد. ناصرخسرو. چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند. ناصرخسرو. - تیره شدن صورت: تیره شود صورت پر نور او کند شود کار روان و رواش. ناصرخسرو. - تیره شدن ضمیر، سیه شدن درون: آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. ، مکدر شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن. (آنندراج). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن: غمی شد دلم زآنکه شاه جهان چنین تیره شد با تو اندر نهان. فردوسی. این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه). - تیره شدن از چیزی یا جائی، ملول و ناخوش شدن از آن: مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان از قفس تن ملول تیره شده از جهان. حافظ (از آنندراج). - تیره شدن جائی، غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را: دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه. فردوسی. - تیره شدن دل، غمگین و خشمناک شدن دل. افسرده و درهم شدن دل: بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد. فردوسی. چو بشنید شاه این سخن خیره شد سیه شد رخش چون دلش تیره شد. فردوسی. اگر تیره تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من. فردوسی. ، ناصاف شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن آب، گل آلود شدن آب. آلوده شدن آب. ناصاف و بی طراوت شدن آب: باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن. فرخی. تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. - ، بهم خوردن روابط، مورد خشم واقع شدن: گر این نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه. فردوسی. کجا شد که قیصر چنین خیره شد ز بخت آب ایرانیان تیره شد. فردوسی. ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین پیش تو آب من تیره شد. فردوسی. طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449). - ، بی ارزش و بی آبرو شدن: تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند بر درجات خط جام آب چو آتش اختری. خاقانی. - تیره شدن می، دُردآلود شدن شراب. کدر شدن می. - ، به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب: تا بود ز روی مهر لاف من و تو جز خواب ندید کس مصاف من و تو چون تیره شد اکنون می صاف من و تو مادر نه بهم برید ناف من و تو. ازرقی. ، بی طراوت شدن. (ناظم الاطباء). - تیره شدن باغ، خشک و پژمرده شدن باغ. خزان زده شدن باغ: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. - تیره شدن برگ، پژمرده شدن. خشک شدن و افسرده شدن آن: ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ. فردوسی. ، بی رونق شدن. (ناظم الاطباء) : تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار. عماره. - تیره شدن کار، خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار: بتا تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و تیره شد کار من. آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد. خاقانی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) : ز بانگ تبیره به سنگ اندرون بدرید دل در شب تیره گون. فردوسی. چو روشن شود تیره گون اخترم بکشتی ز آب زره بگذرم. فردوسی. دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره گون. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود. لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند. عنصری. گران گشت از رنج سیمین ستون گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون. اسدی (گرشاسب نامه). زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ که پنهان شد از گرد رخسار زنگ. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) : ز بانگ تبیره به سنگ اندرون بدرید دل در شب تیره گون. فردوسی. چو روشن شود تیره گون اخترم بکشتی ز آب زره بگذرم. فردوسی. دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره گون. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود. لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند. عنصری. گران گشت از رنج سیمین ستون گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون. اسدی (گرشاسب نامه). زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ که پنهان شد از گرد رخسار زنگ. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
میغ سیاه و تیره. ابر سیاه و ظلمانی: جهان چون شب بهمن از تیره میغ چه ابری که باران او تیر و تیغ. فردوسی. چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی (از اسدی)
میغ سیاه و تیره. ابر سیاه و ظلمانی: جهان چون شب بهمن از تیره میغ چه ابری که باران او تیر و تیغ. فردوسی. چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی (از اسدی)